انتهای خیابان بهشت ... انتهای حدیث دردمندی و آلامی است که زیر سقف آسمان تهران همچون دملی چرکین سرباز می کند.
زن پای در، کنار ستون می لرزد و این پا آن پاکرده و سعی می کند با گوشه
چادر نیمه کمبودی صورت را بپوشاند. آرام اشک های بی صدایش راپاک می کند. هر
روز با امثال او در اینجا روبه رومی شوم . بی پناهانی که قربانیان خاموش
خشونت خانگی اند. کسی رنج درونی آنان را در اینجا به درستی درک نمی کند. آن
چیز که اینجا به حساب می آید، فقط میزان کبودی برای تعیین دیه است و بس .
بعد که پرونده تکمیل شد و طول درمان ودیه هم تعیین شد، زن مجبور است اگر می
خواهدزندگی را حفظ کند از اول تا آخر منکر همه چیزشود و پاک خواسته هایش
را فراموش کند. اومحکوم است این حکم را که از تمام ذرات جامعه حتی هوایی را
که استنشاق می کند و با فشار برریه اش و سنگینی بار مصائبی غیرقابل تحمل
برروح و روانش به او تحمیل می کنند تحمل کند اومی خواهد از نظر مردم نجیب
بماند و نجابت کند;پس لازمه اش سکوت و فروخوردگی است . گاه این سکوت ، تا
سرحد مرگ یا برای تمام عمر تاناقص شدن پیش می رود. نوبتش هنوز نشده وجایی
هم برای نیمکت ها نیست تا او تن مجروحش را آنجا جا دهد. وجودم هر بار که
نگاهم به نگاه های دردمندش تلاقی می کند،می لرزد. او نیز برخود می لرزد. با
اشاره سر ودست تلاش می کنم او را به آمدن کنار خودترغیب و دعوت کنم اما
انگار متوجه من نیست . ازجایم که پشت پیشخوان پذیرش کنار یکی دوکارمند
آنجاست ، بلند می شوم و به طرف اومی روم و آرام صورتم را به صورتش نزدیک می
کنم .
- اگه بخواین اونجا یه جا هست ، بیاین پیش من .
- گوش راستش را کمی به طرف من جلو آورد وبعد در حالی که یکی از چشمانش کاملا خوابیده وسوی دیگری می نگرد، می گوید:
- ممنون . مزاحمتون نمی شم خانم . همین جامنتظر می مونم .
- بیا. بیا... خانم جون چرا تعارف می کنی . ئ
- آخه .
- خواهش می کنم .
زیر بازویش را گرفته و به طرف اتاقک پذیرش راهنمایی اش می کنم . پیش می
آید و دو سه باری گوشه چادر را روی سر و صورت جابه جا می کند.باهم وارد
اتاقک پذیرش شدیم . یکی ازبروبچه های آنجا لبخندزنان چشمکی به من زد وکنایه
آمیز گفت :
- مهمون دعوت کردی ؟
زن سرخ شد و گفت :
- گفتم مزاحم نمی شم . و دختر جوان بلافاصله گفت :
- اختیار دارین . ببخشین دیگه . بفرمایین بفرمایین من کار دارم . دارم ...
او از کنار مان گذشت . اتاقک کوچک بود. او تقریباخیلی دوستانه بازوی هر دو
ما را لمس کرد و موقع گذشتن ، بازوهای مان به هم سائیده شد. صندلی چوبی را
پیش کشیدم . زن بر روی آن نشست ونفس راحتی کشید و گفت :
- دستتون درد نکنه .
- خواهش می کنم . راحت باشین .
و گوشه چادرش کنار رفت . نیمی از صورت کبوداز چشم تا پایین گوش و بعد جای
سوختگی هایی برگردن ، کاملا مشهود بود. نمی دانستم چطورسرصحبت را با او باز
کنم که خودش پرسید:
- ببخشین شما اینجا کار می کنین .
- فعلا ای ... راستش کارمند اینجا نیستم . به جوری باشون همکاری دارم . واسه کار خودم .
- می دونین بعد از معاینه اونوقت چطوری اعلام نظر می کنن ؟ نامه رو دستی می دن یا باید آدرس بدیم تا بفرستن برای طرف ؟
- طرف ؟
- همونی که ازش شکایت دارم .
- نه می فرستن باپرونده تون دادگاه . بعدم دادگاه واسه کلانتری می نویسه و مامور می دن و با مامورمی رین و جلبش می کنین .
- من
- خب آره . هر کی شکایت داره ... دیگه .
من می ترسم . این دفعه دیگه منو می کشه .
با تردید و جسارتی ناخودآگاه پرسیدم :
- شوهرت ...؟ اون تورو به این حال درآورده ؟
با سر به آرامی پاسخ مثبت داد و بغضش ترکید وآرام آرام اشک ریخت . دستش را
در دست گرفتم و او ناخودآگاه دوباره بر سیل اشک هایش افزوده شد.
فکر
کردم این راهش نیست . دلداری عاطفی من بعنوان یک خبرنگار هر چقدر در این
لحظه آرامبخش باشد، منطقی نیست . بعد دیدم اصلامنطق با پشت دیوار اتاق
معاینه در اینجا معنی ندارد. همه منطق در آن اتاق معاینه است ; حتی دنیای
خارج از این مکان ... دیگر منطق و حکم عقلی نیست یا لااقل برای زندگی پررنج
این گونه آدم ها; که نیمی در بی انتهای بی اطلاعی و نیم دیگر نیز در تحمل
همه چیز آن هم برای تحقق عللی نامعلوم می گذرد.
گاهی خیال مردم این
است که دکتر روان شناسی و حقوقدانان و خبرنگاران چون بیشتر مردم رامی
شناسند، جزو آدم های خوشبخت هستند واشتباه در کارشان نیست .
اما این
طور نیست ; گاهی آنهایی که خیال می کنندزیاد می دانند، بر سر هیچ ساده چنان
می پیچند وپاهای شان در قله ابتدایی گیر می افتد که قابل باور نیست و آن
وقت است که تراژدی به شکلی به مراتب مسخره تر شکل می گیرد.
- اون
عاشقم بود; مثلا این طوری وانمود می کرد.چه می دونم هیشکی باورش نمی شد. می
دونین بدبختی هم مثل خوشبختی و پولداری موروثیه .مادرم 22 ساله بود که
حالیش شد چه بلایی به سرش اومده . من فقط اون موقع چهار سال و نیمم بود.
بابام زن پولدار 28 ساله گرفته بود که از قضا،ارث و میراث درست و حسابی بهش
رسیده بود.چند ماهی طول کشید که مامان فهمید شلوار بابام دو تا شده .
ناچار بود تحمل کنه ; چون دومی هم تو راه بود. مامان مثل کبک سرش رو توی
برف کرده بود و پاهاش هوا و به همه دروغ می گفت که آقامون رفته جزیره ،
رفته دبی برای خرید جنس .بعد هر چی می خرید به این و اون می گفت که آقام
خریده و برامون از اون ور آب فرستاده .دلم همیشه واسه مامانم می سوخت ; چون
مجبوربود دایم برای حفظ آبرویی که معلوم نبود واقعاارزشش رو داره دروغ های
شاخ دار و گنده گنده بگه .
تا این که بالاخره یه روز یکی از زنای
فضول محله آقامو و زن جوونش رو توی ماشین زنه دیده وسوژه تازه ای پیدا کرد
تا دهن به دهن توی صف شیر و در مغازه سبزی فروشی ونونوایی تعریف کنه . من
اون موقع تازه کلاس دوم ابتدایی بودم .بالاخره ماجرای زن دوم بابام از زبون
بچه های فضول همونایی که قضیه رو گوش به گوش واسه هم تعریف کرده بودن ،
توی مدرسه پیچید.
یه روز خانم معلم ریاضی مون صدام کرد و قضیه روپرسید.
- ازش بدم اومد که طوری ضعف منو به روم آوردولی بعدها کم کم دوستش داشتم ;
چون اون خیلی کمکم کرد تا یاد بگیرم حتی اگه پام برهنه بود و شکمم گرسنه ،
باید درسم رو بخونم . درسم بد نبود; نمی گم شاگرد اول ولی بدم نبود.
به خاطر این که از دست زخم زبون و مسخره کردن بچه ها خلاص بشم ، دو سال بعد
مدرسم روعوض کردم و بعد از اون تقریبا هر چند ماه به چندماه مجبور بودم از
خونه و مدرسه اسباب کشی کنم ...
مادرم توی محل همون قدر انگشت نما بود که من داخل مدرسه ..
بدتر از همه این که مادر مجبور بود کار کنه تا ازپس مخارج منو و خواهرم
«مونا» بر بیاد. بابا چندرغاز می آورد هر دو سه هفته یه بار و کم هر دو، سه
ماه یه بار گوشه طاقچه اتاق می ذاشت و چندساعتی رو می موند، بعدم مثل این
که دنبالش کرده باشن به تندی و فرزی برق و باد، در می رفت .
همیشه با
خودم فکر می کردم چرا مامان انقدربدشانس بوده که گیریه همچین مردی افتاده
خودش می گفت اگه سواد درست و حسابی وخونواده ای داشتم که حمایتم کنن ، این
وضع پیش نمی یومد. بابام که بچه بودم ، از دست دادم و مادرم فقط تونست با
خونه این و اون کارکردن ، من و چهار تا خواهر و برادر مو از آب و گل در
بیاره . بعدشم 16 سالم بود که موقع کار توی یکی از همین خونه ها سکته کرد و
مرد... من فرزنددوم بودم و سه تا کوچک تر از من . اگه برادربزرگ ترم نبود،
امورمون نمی گذشت . اون بیچاره مجبور شد درسش رو ول کنه واسه گذران زندگی
ماها. از صبح تا شب زحمت بکشه . دو تا خواهر ویه برادر کوچک ترم هم که
مدرسه می رفتن . من به هر بدبختی تا کلاس نهم خوندم ولی بعد دیگه نتونستم .
مجبور بودم برم دنبال کار. رفتم توی خیاط خونه مشغول شدم . اگه این کارم
بلد نبودم ،حالا هشتم گرو نهم بود.
دوباره اشک های روی کبودی صورتش را
پاک کرده ، نفسی تازه کرد و ادامه داد: مامانم از بس خیاطی کرده ، دیگه
چشاش سو نداره . سن و سالی نداره . تازه و سی و هفت سالشه ولی اگه ببینینش
باورتون نمی شه و خیال می کنین الان پنجاه سالی داره . غم من مونا و عذابای
آقام پیرش کرد.
آقام روز به روز وضعش بهتر می شه . با ازدواج بااون
زنش که بیوه پولداری بود، تونست ازکارگری خودش رو بالا بکشه و یه کارگاه
کفاشی توی بهارستان بزنه . اون سالایی که ما به خاطر آبرومون دایم اسباب
اثاثیه مون رو دو شمون بود،اون توی خونه زنش توی خیابون ایران می نشست و دو
سه سال بعدم ، خودش خونه خریدتوی خیابون شریعتی . رفتن اون بالا باها ولی
ماواسه دو تا اتاق کرایه ای و کرایه عقب افتادش مجبور بودیم پیش هر صاحب
خونه یه چیزی گروبذاریم . بعدشم چون بضاعت پرداخت مبلغ رونداشتیم ، از خیر
گرویی مون گذشتیم . دردبیرستان بودم که یه روز محمود جلو رام سبز شد.داداش
یکی از همکلاسی هام بود. می یومد دنبال خواهرش که منو دید. از خواهرش شنیده
بود که وضعم چیه و بابام دو تا زن داره . هر روز با یه ترفندتازه بهم محبت
می کرد. اولش به قول خودش منم مثل خواهرش بودم . بعدش کم کم ابراز عشق و
محبتش گل کرد. من دلم می خواست می تونستم درس بخونم . مامان می گفت اگه درس
بخونی ،می تونی واسه خودت کسی بشی و روی پای خودت باشی و دیگه مثل من
مجبور نمی شی واسه این و اون سوزن بزنی و چشماتو خراب کنی . من درسم خیلی
خوب نبود ولی هر طور بود، بدون تجدیدی و ردی قبول شدم . دلم می خواست بتونم
برم دانشگاه . دوست داشتم بتونم یه کارخوب گیر بیارم ولی محمود نمی ذاشت .
دایم سایه به سایه تعقیبم می کرد. اگه کسی سر رام به هردلیل سبز می شد حتی
اگه یه بابایی توی راه مدرسه ازم آدرس می پرسید، خودشومی انداخت وسط و کار
رو به دعوا می رسوند.اونقدر که توی محل کم کم همه زیر گوش هم راجع به من
پچ پچ می کردن ، قضیه رو به مامانم گفته بودم ...
یکی دو دفعه ای که مامان اومد دنبالم ، دیدش . بازبون خوش نصیحتش کرد... می گفت : مادرمی خوام واستون پسری کنم و مرد خونتون باشم .
بیچاره مامان دل رحم بود. دو سه دفعه ای که اینوشنید، خودش کوتاه اومد.
«محمود» قول دادبذاره درس بخونم ، راحت باشم و آب توی دلم تکون نخوره . می
گفت : لای پر می خوابونمش .هرچی عذاب و ناراحتی کشیده رو جبران می کنم .
بعد از مامان نوبت بابام بود که راضی بشه ولی اون کوتاه نیومد. انگار تازه
یادش افتاده بودکه بابای دو تا دخترم هست .
- مهتاب بچس ... چه خبره اینطوری هول ورتون داشته کاه و یونجه تون کم اومده ؟ من که پول می ریزم توی این خونه ; دیگه چه مرگتونه ؟
- زحمت نکشین با ماهی 30 هزار تومن . من کرایه خونه بدم یا خرج زندگیمونو.
شما راحت باشین ، اصلا غصه نخورین ; خدا نگه داره خیاطخونه رو... این بچه
های طفل معصوم ، سال تا سال هم رنگ رخت و لباس نو رو نمی بینن ... خونه ای
اگه نداشتین ، دلم نمی سوخت . خدا بیشتر بده .حالا که الحمدا.. صاحب کار و
بار و ماشین موبایل ...آخه مرد ما هم آدمیم تو زندگیتو بکن ،به جهنم ;
حداقل این بچه ها رو ندید نگیر.
- این غلطا به شماها نیومده . هر چی
صلاح بدونم می دم . پول زیادی خرابتون می کنه . همینم ازسرتون زیاده . یه
کار نکن ضعیفه طلاقنامه تو بذارم جلوت ... خودت خواستی و راضی شدی که این
طوری زندگی کنی .
بیچاره مادرم حاضره اسم این آدم بی غیرت فقطتوی شناسنامه اش باشه و سایه کم رنگش بالای سرش و بقیش دیگه هیچی .
محمود وقتی بدقلقی بابام رو دید و فهمید راه دستش نیست با زبون خوش با
قضیه کنار بیاد، راه افتاد دوره دنبالش تا بلکه با زهر چشم مشکلش روحل کنه .
نمی دونم بالاخره چطور تونست راضیش کنه ولی موفق شد ازش چند تا «آتوی »
گونده بگیره تا راضی بشه محمود دومادش بشه . یادمه روز عقد توی محضر وقتی
می خواست دفتر روامضا کنه ، زیر گوشم گفت :
- از ما که گذشت ; نمی گم
من مرد بودم ولی این بابا آخر نامردای روزگاره ; میگی نه ، نیگاه کن ببین .
من آدمارو می شناسم ; خیلی باهاش دوام بیاری ، یه ساله . دست بزنم باید
داشته باشه ; حسابی دعوائیه . اگر چه هیچ وقت حرفای بابام واسم حجت نبود
ولی اون حرفش تنم رو لرزوند.فهمیدم هر چی باشه مرده ، می تونه بفهمه طرفش
چطوریه ؟
راستش به سال نرسید. محمود پنج شش ماهه خود شو نشون داد.
بیچاره مادرم یه تنه هر چی ازدستش بر اومد واسه جهیزیم کرد. کلی قرض ووام
از این ور و اون ور جور کرد. محمود دو تااتاق نزدیک خودشون توی نیروی هوایی
اجاره کرد. کارش اون موقع شاگرد ساندویچی بود امادو سه ماه بعد از عروسی
مون رفت توی کار خریدو فروش موبایل . می گفت بی زحمته و استفاده زیادی داره
. محمود اینا چهار تان ; دو خواهر ودو برادر. محمود بچه سومه . پدرشون
مرده .مادرشون توی خونه پدری شون با خواهرکوچک تر محمود دوست من بود. او
حالا دانشجوشده و درس می خونه و زندگی می کنه . زن بدی نیست ولی اصلا کاری
به خیر و شر بچه هاش نداره . دو تا خواهر و برادر بزرگ ترش آدمای بدی نیستن
. سرشون به زندگیشونه اما محمودمعلوم نیس به کی رفته . دنبال شره . آدم
ستیزه جوو پرخاشگریه . دو کلام حوصله حرف نداره . دایم دستش رو روم دراز می
کنه ... می بینی که چه بلایی سرم آورده اونم با این وضعی که من دارم
.چادرش را کمی عقب زد. خوب که دقت کردم ،تازه متوجه شدم .
- چند وقتته ؟ با این وضع کتکت می زنه ؟
- توی شش ماهم . نه غذای درست و حسابی ، نه رسیدگی درستی . من باید هر ماه برم دکتر و زیرنظر باشم ولی چی بگم .
دوباره اشکش سرازیر شد.
- نمی دونم چی پیش می یاد با ترس و لرز ازش رفتم شکایت ... آقای قاضی پرسید: طلاق می خوای ؟ موندم چی بگم با این بچه توی شکمم
- یعنی می خوای با این دیوونگی هاش ادامه بدی . شاید بزنه یه بلایی سر خود تو و بچه بیاره .اونوقت چیکار می کنی ؟
- نمی دونم . خود مو سپردم به خدا.
و دوباره گریست .
تمام زنان بی پناهی که در این شهر به انواع مختلف مورد ضرب و شتم مردانشان
هستند،مردانی که به هزاران دلیل عقلایی و غیرعقلایی منطق شان در باد گلو
یا دست بزنشان است نیزخود را به خدا می سپارند; زیرا هیچ پناهگاهی نیست تا
به آن پناه برند. نمی دانستم با دلداری دادن به او چه کمک شایانی می توان
به او کرد
- خانم کسی که می خواست مرد خونه مون بشه ،حالا چش نداره
مادر مو ببینه ... دایم تا بهانه دستش می یاد می زنه همین چهار تا تیکه
جهیزیه رو آش و لاش می کنه . وقتی اعتراض می کنم ،می گه ننت رفته کلفتی و
خیاطی که این آشغالا رواز توی سید اسماعیل و است بخره .
تاچشمش به
مامان می افته ، محجوب می شه ;مخصوصا نیگاه می کنه به دستش ، اگه دستش
پرباشه و بهمون سر بزنه ، یکی دو روزی اوضاع بروفق مراده ولی اگه نتونسته
باشه چیز قابلی بگیره وبیاره ، از همون لحظه اخماش می ره توهم ...
آخه
شما می گین چی کار کنم روزی هزار بارآرزوی مرگ خودمو این بچه رو می کنم .
چرا بایدسرنوشتم این طوری بشه مگه من چه گناهی کردم جرات ندارم به بابام
بگم . گرچه واسش فرقی نداره . اگه بی خیالی های اون نبود، ماوضع مون این
نبود. اون می خواد عشقش رو بکنه .بیچاره مامان ..
به محض اینکه خود
را عصبانی یافتید سرگرم کاری شوید تا ذهن شما مشغول شود؛ این را بدانید
راههای مختلفی وجود دارد تا بتوان خود را از عصبانیت و پشیمانی بعد از آن
رها کرد.
به آرامی یک لیوان آب بنوشید
به نظر بسیار ساده میرسد، ولی علاوه بر سادگی روش بسیار مؤثری نیز
است؛ بنابراین این بار اگر خشم بر شما غلبه کرد، یک لیوان آب برای خود
بریزید و بسیار به آرامی بنوشید؛ روی هر جرعه آب تمرکز کنید، تصور کنید که
چه طور آب از دهانتان به معده فرو میریزد، به این صورت خود را آرام تر
مییابید.
فشار عصبانیت را خالی کنید
یک بالش یا کوسن نرم به شما کمک میکند دوباره آرام شوید تمام عصبانیت
خود را به روی بالش خالی کنید، مشت محکمی به بالش بزنید و در چند دقیقه
عصبانیت شما کم میشود!
به چهره خندهداری فکر کنید
چشمانتان را ببندید و چهره کسی که از دست او عصبانی هستید را به خاطر
آورید، اکنون او را به خنده دارترین حالت ممکن تصور کنید مثلاً او را با یک
شلوار گلدار بزرگ و یا یک کلاه شیپوری سبز و یا لباس عجیبی بر تنش تصور
کنید که مانند دلقک ادا در میآورد؛ به محض اینکه او را در موقعیتهای مضحک
در نظر بگیرید، خودتان را درحالی که میخندید و عصبانیت خود را فراموش
کردهاید مییابید.
نفس عمیق بکشید
خود را کناری بکشید، چشمانتان را ببندید و نفس عمیق بکشید، سعی کنید
صدای تنفستان را در حال دم و بازدم بشنوید؛ ذهن خود را ببندید، اجازه ندهید
هیچ صدای دیگری را غیر از تنفستان بشنوید؛ نفسهای آرام و عمیق بکشید،
ضربان قلبتان آرامتر میشود و عصبانیت فروکش میکند.
خود را درگیر یک فعالیت ذهنی کنید
به محض اینکه خود را عصبانی یافتید، سرگرم کاری شوید تا ذهن شما مشغول
شود، برای مثال میتوانید جدول سودوکو یا مسئله حل کنید، اگر چیزی را
نیافتید، تنها چشمانتان را ببندید و شروع به شمارش اعداد برعکس از بزرگ به
کوچک و یکی درمیان کنید؛ به این صورت، 100، 98 و 96 به زودی درمییابید که
آنقدر مشغول فکر به این مسئله شدید که عصبانیت خود را فراموش کردهاید.
مانند
هر موضوع روانپزشکی، افسردگی پائیزی نیز از جنبه های گوناگون قابل بررسی
است. از دیدگاه زیستی، تشدید یا آشکار شدن افسردگی به صورت فصلی، یک اختلال
کلاسیک ریتم های زیستی در نابسامانی های خلقی محسوب می شود که بویژه در
پائیز و زمستان تظاهر می کند.
از دیدگاه روانشناختی، پائیز به
مفهوم فصلی از سال است که در آن نشاط و خرمی بهار و تابستان، جای خود را به
برگ ریزان و سردی می دهد. فصلی است که در آن انسان خواه ناخواه به این فکر
می افتد که در بهار و تابستان چه کرد و اکنون در پائیز با چه روبه روست.
از
دیدگاه اجتماعی، به دنبال تعطیلات تابستانی، پائیز آغاز مجدد کار و کوشش
است. بویژه دانش آموزان و دانشجویان با شروع سال آموزشی جدید روبه رو می
شوند. در کشور ما با اعلان نتایج آزمون سراسری دانشگاه ها آن گروه از فارغ
التحصیلان دبیرستان ها که در رشته دلخواه خود در آزمون سراسری پذیرفته نشده
اند افسرده می شوند، آن گروه از والدینی که فرزندشان در دانشگاه های
غیردولتی با شهریه کلان پذیرفته شده است، دانشجویی که باید به شهری غیر
ازمحل سکونت خود برود و پدر و مادر اینچنین دانشجویانی که هم باید با دوری
فرزند کنار بیایند و هم هزینه اقامت فرزند را که در شهر دور است بپردازند
همه افسرده می شوند. با مرور کلی این سه جنبه افسردگی پائیزی بهتر است مجدد
به وجه پزشکی آن که از نظر بالینی مهم است بازگردیم. نخست باید متذکر شد
اگرچه به افسردگی پائیزی - زمستانی بیشترین توجه به عمل آمده است اما
افسردگی فصلی تابستانی نیز وجود دارد. نوع پائیزی / زمستانی به نظر می رسد
مرتبط با کاهش نور روز باشد، در حالی که نوع تابستانی به نظر می رسد در اثر
افزایش درجه حرارت باشد.
بیماران مبتلابه افسردگی پائیزی و
زمستانی، در این دو فصل احساس خستگی می کنند، اشتیاق زیاد به انواع شیرینی
حس می کنند، زیاد می خورند و زیاد می خوابند. پرخوابی در این بیماران گاهی
مرتبط است با دوره نهفتگی تاخیری در خواب موسوم به «حرکات سریع چشم». یعنی
فاصله به خواب رفتن تازمان دیدن اولین رویاها افزایش می یابد. در حالی که
در اکثر موارد بیماری افسردگی عمده، دوره نهفتگی خواب «حرکات سریع چشم»
کوتاهتر می شود. این یافته ها حکایت از اختلال نظم ریتم های بیست و چهار
ساعتی در نابسامانی های خلقی می کند.
نکته جالب آن است که
بیشترین بیماران مبتلابه افسردگی پائیزی - زمستانی، در فصل بهار افزایش
انرژی و فعالیت را نشان می دهند. در صورت مشاهده معیارهای دوره افسردگی
عمده در پائیز یا زمستان، باید در طول دو سال گذشته دو دوره افسردگی عمده
در پائیز یا زمستان برای بیمار روی داده باشد و به علاوه، در طول این دو
سال افسردگی عمده غیرفصلی برای بیمار اتفاق نیفتاده باشد. نشانه های
افسردگی در عین حال نباید مرتبط با استرسورهای روانی-اجتماعی باشد(برای
نمونه، بیکاری فصلی در زمستان برای کارگران کشاورزی یا ساختمانی). به علاوه
رفع کامل نشانه ها، یا تغییر از افسردگی به شیدایی یا نیمه شیدایی در زمان
خاصی از سال (برای نمونه در بهار) باید روی دهد.
برای درمان
افسردگی این بیماران، نور - درمانی به تنهایی یا همراه با دارو مورد بررسی
قرار گرفته است. پاسخ به درمان معمولاً در عرض 2 تا 4 هفته ظاهر می شود. در
صورتی که دوره های افسردگی پائیزی - زمستانی بخشی از بیماری دوقطبی باشد
در آن صورت عموماً روانپزشک داروهای متعادل کننده خلق را به کار می برد و
از داروهای ضد افسردگی به ندرت ممکن است استفاده کند. افسردگی های مرتبط با
استرسورهای روانی - اجتماعی در صورتی که خفیف باشد و به درمان دارویی نیاز
نباشد، به وسیله مداخلات روانی - اجتماعی و روان درمانی قابل رفع است.
نویسنده: عضو هیات مدیره انجمن علمی روانپزشکان ایران
*عضو هیات مدیره انجمن علمی روانپزشکان ایران