روان پرستار

برای ثبت و ضبط تجارب بیست ساله کار با بیماران بخش روان

روان پرستار

برای ثبت و ضبط تجارب بیست ساله کار با بیماران بخش روان

گفتگو با فربد فدایی روان پزشک

سلامت روانی جامعه از کجا ضربه می‌خورد ؟

عوامل اجتماعی و محیطی، گهگاه سلامت روان ما را تهدید می‌کنند و در طولانی‌مدت، همان کاری را با سلامت روان ما می‌کند که آبله و فلج اطفال با سلامت جسم ما می‌کرد..
حالا شما بفرمایید "عوامل اجتماعی و محیطی چگونه بر سلامت روان تاثیر می‌گذارند"؟

جواب دکتر فدایی:
ببینید؛ انسان یک واحد «زیستی ـ اجتماعی ـ روحانی» است که سلامت او وابسته است به توجه به همه جنبه‌های وجود او.

 در تعریف سازمان جهانی بهداشت از سلامت تصریح شده است که سلامت فقط نداشتن بیماری نیست بلکه احساس رضایت از زندگی جزو انکارناشدنی سلامت است و این به معنی ضرورت توجه به امور اجتماعی و معنوی در زندگی انسان است.
این عوامل اجتماعی و محیطی که می‌گویید، چه چیزهایی هستند؟
تقریبا همه چیز؛ از رویدادهای سیاسی گرفته تا تغییرات درجه حرارت، از اخبار مربوط به زمین‌لرزه احتمالی تا گران شدن قیمت اجناس، از تعطیل اعلام شدن ناگهانی یک روز هفته تا سقوط هواپیما..
بنابراین شاید لازم باشد طبقه‌بندی منظم‌تری از این عوامل به عمل آید؟
موافق‌ام.

بهتر است ابتدا آنها را به دو قسمت کلی عوامل فیزیکی و عوامل اجتماعی بخش کنیم؛ گرچه این دو با هم تداخل‌های زیادی دارند.

پس بحث را از عوامل فیزیکی موثر بر روان شروع کنیم.
یکی از ملموس‌ترین این عوامل، درجه حرارت محیط است. بررسی‌ها نشان می‌دهد که گرمای زیاد  هوا ،باعث حالت برانگیختگی و پرخاشگری

غیرارادی در افراد می‌شود. کارگرانی که در کارگاه‌ها یا کارخانه‌هایی کار می‌کنند که دمای محیط کار بالاست خیلی زیاد در معرض حملات خشم و پرخاشگری قرار می‌گیرند.

 یکی دیگر از عوامل فیزیکی، سر و صدای محیط است.

 محیط پر سر و صدا موجب تحریک ‌پذیری و پرخاشگری و کاهش توجه و تمرکز می‌شود.

 شلوغی و ازدحام نیز از عوامل دیگری است که تاثیر منفی بر سلامت روان دارد.

اکنون شاید بتوان دریافت که چرا در یک ظهر گرم تابستان در خیابان‌های پرازدحام و پر سر و صدای تهران، تصادف‌های اتومبیل‌ و درگیری بین عابران آن همه بالا می‌رود.
دیگر چه عوامل فیزیکی و محیطی بر سلامت روان ما تاثیر می‌گذارند؟
خطوط انتقال برق فشار قوی، امواج فرستنده تلفن‌های همراه، اشعه ماورای‌بنفش و انواع دیگر امواج الکترومغناطیسی از این جمله هستند که گذشته از صدمات جسمی به طور مستقیم بر دستگاه عصبی مرکزی نیز ممکن است تاثیر بگذارند.

آلودگی هوا موجب احساس خستگی زودرس و کاهش تمرکز و افزایش پرخاشگری می‌شود.
چگونه می‌توان از این عوامل مضر پرهیز کرد؟
احتمالا با گریختن به جزیره روبینسون کروزو! به شرط آنکه تبدیل به یک منطقه توریستی با هتل‌های متعدد و باند فرودگاه و غرش صعود و فرود هواپیماهای بی‌شمار جت نشده باشد.
یعنی واقعا کاری نمی‌شود کرد؟
چرا نمی‌شود؟ البته که می‌شود؛ به شرط آنکه جنبشی برای بازگشت به طبیعت به راه بیفتد و زندگی در روستا و شهرهای کوچک تشویق شود. در غیر این صورت با افزایش تصاعدی مشکلات ناشی از استرس با برخی نابه‌سامانی‌های روانی و بزهکاری و اعتیاد رو به رو خواهیم شد.
راجع به عوامل فرهنگی اجتماعی موثر بر سلامت روان هم بگویید.
قطعا جامعه‌ای که در آن، معنویت و ایمان راستین حاکم باشد جامعه سالم‌تری است.

 نکته مهم دیگر احساس امنیت روانی حاکم بر جامعه است. اگر جامعه مرتبا با اخبار ناامید کننده بمباران شود تاثیر بسیار منفی بر سلامت روان شهروندان خواهد داشت. احساس تعلیق و بلاتکلیفی هم از دیگر عوامل مخرب سلامت اجتماعی است. اگر قوانین به سرعت تغییر کند، اگر هرچند ماه یک بار صحبت از تعویض شناسنامه و تغییر گواهی‌نامه و تغییر پلاک خانه‌ها و اتومبیل‌ها و نوسان قیمت‌ها باشد موجب اضطراب و تنش عمومی خواهد شد. اگر مردم به‌طور مرتب نگران زلزله، بی‌آبی، سیل، کمبود نفت یا گاز در زمستان یا خطر حمله خارجی باشند طبعا مضطرب خواهند ماند که به تدریج تبدیل به نوعی احساس درماندگی و افسردگی می‌شود.
رسانه‌ها چه نقشی در این میان دارند؟
انعکاس صحیح اخبار و حفظ تعادل در ارایه اخبار خوشایند و ناخوشایند سبب جلوگیری از رواج شایعات می‌شود. شایعات، سلامت روانی جامعه را به هم می‌زند و گاهی اصولا به همین منظور هم توسط دشمنان ساخته و پخش می‌شود. گاهی نیز به عوض ارایه یک خبر، تنها تفسیرها و تعبیرها و حواشی آن پخش می‌شود که این امر می‌تواند سبب بروز بی‌اعتمادی در شنونده خبر شود.
هنر چه کاری می‌تواند برای سلامت اجتماعی انجام دهد؟
هنر ضمن آنکه بازتابی از روحیه جامعه است، می‌تواند بر روحیه جامعه نیز تاثیر بگذارد. به عبارت دیگر هنر از طریق جامعه تغذیه می‌شود و در عین حال جامعه را نیز از نظر روانی تغذیه می‌کند. اگر رسانه هنری به نیازها و خواسته‌های مردم بی‌توجه باشد تاثیر خود را از دست می‌دهد. سلامت اجتماعی تا حدود زیادی به احساس هویت مثبت گروهی وابسته است. تقویت هویت ملی از طریق پرداختن به دستاوردهای ملت ایران چه در زمان حاضر و چه در گذشته سبب همبستگی عموم و تقویت سلامت اجتماعی و روانی می‌شود. کودک و نوجوان بر حسب ذات و سرشت خود نیاز به سرمشق و قهرمان دارد. اگر این نیاز به وسیله توجه به قهرمانان ملی و مذهبی ایرانی برآورد نشود آنگاه جومونگ کره‌ای یا ضدقهرمان‌های آمریکایی تبدیل به سرمشق کودک و نوجوان ایرانی خواهد شد. به عوض اسطوره‌سازی از ورزشکاران معاصر که به هر حال از خطاها عاری نیستند، بهتر است به سراغ قهرمانان اسطوره‌ای ایرانی که مظهر دینداری و خداجویی و پایمردی و ایران‌دوستی هستند، برویم.
حرف آخر؟
سلامت روانی جامعه موضوعی پیچیده است که بر همه امور کشور تاثیر می‌گذارد. باید وجودش را به رسمیت بشناسیم و بدانیم که نمی‌توان آن را فقط به سیاستمداران سپرد. قطعا لازم است به صورت کارشناسی به آن پرداخت

یک مورد ناب

قرار شد خودش را معرفی کند

این چنین شروع کرد

...هستم بیست و چهار ساله دانشجوی آی.تی که تو خدمت سربازی چنین بیماری مبتلا شدم

ما داریم حدس می زنیم برای فرار از سربازی نقشه داره از طرفی روان شناس بخش آقای کرمانی یاد آوری کرده اند که یکی از گلوگاه هایی که بیماری ها خودشان را نشان می دهند همانما سربازی است

خب میشه بفرمایید از کجا می خواهید شروع کنید ؟

آهان دانشگاه دولت درس نخوندهه ام خصوصی بوده ؟چه فرقی میکنه؟( قبول شدن تو دانشگاه دولتی نمره کنکور بالاتر رتبه بهتر می خواد دانشگاه خصوصی ÷ول بهتری میدن ÷س برای آدم ÷رستیژداره

تایید وزارت علوم نداشت در نتیجه مدرکم فاقد ارزش تحصیلی تلقی شد( شکست اول ).

رفتم سربازی (دانشجوی خود میگوید به تحریض و تشویق برادرش فکر میکردم ستوان میشم و صبح می روم و بر میگردم و زندگیم را هم میتونم بکنم(آخه خونه گرفته و عروسش را به خونه برده)ولی محاسباتش غلط از آب در اومده )سرباز شدم و باید میرفتم میدان مین برای خنثی کردن باقیمانده های جنگ سرباز عادی بشی یه ضربه بیفتی جنوب (هم گرم هم دور از یار و دیار)دومین ضربه

هر روز سر و صدا(آلودگدی صوتی سومین ضربه

انفجار های مهیب ساعات کار زیاد تا ساعت یازده شب بیداری صبحگاه زود دو نیم نیمه شب در حای که سرباز صفر هم باید چهار بیدار بشه و درجه دار شش صبح اونم چزی؟نه با موزیک ملایم با تیر اونم نه تیر مشقی تیر جنگی (وای وای چی بگم براتون از میزان آزار هایی که دیدم)

یه ر.ز در میان میدان تیر شنیدن صدای ژ 3 بدون گوشی بیخود نیست سربازها  برای حروف خدمت سربازی معنا ساخته اند

خ :  خفت   .   د  :  دوری   ..   م  :   منت  .   ت   : تنهایی

من نتوانستم (به خاطر وضعیت تاهلم تحمل کنم اومدم اصفهان هم بدتر شد

فرمانده ها به خودشان اجازه میدن آدمو با کلمات و واژه ای رکیک که شرم دارم از بیان آن مورد خطاب قرار دهند موجی شدم و با فرمانده درگیبر شدم و ضرب و شتم و کتکاری و حبس و ارجاع به بخش روان پزشکی

رفته ام قضایی گفته اند یا متخلف هستی باید یکسال و نیم حبس بکشی یاد بیمار هستی باید بستری بشی تا بهبود یابی و دکتر اجازه دهد به خدمت سربازی خود ادامه داده کمارت پایان خدمت بگیری .

حالا پشیمانم چرا رفتم سربازی کارم خوب بود زبان درس می دادم .

اما حالا من موندم و غم مونده و کلی آرزو(ببخشید در پرانتز بود حالا من موندم و کلی گرفتاری مالی و شرایط بد اقتصادی بزرگترین مشکلم هم(که قوز بالا قوز است این زندگی مشترک و انتظارات همسرم و خانواده اش) بگو پسر سری که درد نمی کند دستمال می بندی این موقعیت یکی دیگر را هم معطل خودت کردی(توجه دارید که بعضی اضافات سلیقه های شخصی نویسنده است)

ببخشیدا کمتر از اون میدونم خودم را که بخوام نصیحت تان کنم ولی تا زندگی تان استیبلا نشده تا کنترل اوضاع زندگی کاملا تو دستاتون نیست ازدواج نکنید

حالا همسرم فکر میکنه من منطقه هستم چه میداند مرد زندگیش تکیه گاهش اینجا توی یه بخش سرد و بی روح بستری استاحساس مسئولیت در قبال همسری که روی من حساب واکرده روی توان من روی عشق من وای فکرش هم آدمو دیوونه میکنه

(آیا واقعا محاسباتش غلط از آب در اومده یا ...

میگه حالا مشکل اصلی من اینه که ذهن من توهم گرا شده

چندین سال است این چنین هستم مطمئنم هیچکدام از شما آنچه میگویم را تایید نمی کنید(به جای اینکه بگه باور نمی کنید)

من هم نمی خوام باورکنم ولی واقعیتی(تلخ) است ولی نمی تونم هم انکار کنم

یه غریبه است که همیشه با منه باهاش اخت گرفته ام باهاش حرف می زنم میدیدمش صداشو را می شنوم تو تختم براش جا وا میکنم کنارم راهش میدم تنفسم اش را رو صورتم حس می کنم(ادعا میکنه توهم بینایی شنوایی و لامسه داره )مث یه بچه است که به من التماس میکنه صدام می زنه بابا ژولیده و پریشانه کتک خورده و زجر کشیده است وحشت زده و کبوده خونینه میدونید که دیدن این چیزا ساده نیس وقتی آدم این چیزا را ببینه رو آدم تاثیر میذاره

س.آل آقای پ:دوران کودکی تان چگونه بوده؟

گویا اشارات این دانشجوی بیمار روان درمانگر را متوجه مشکلی در کودکی های بیمار نموده شاید به زبان بی زبانی می خواهد از رنج هایی که در کودکی متحمل شده پرده بردارد

والله پدر و مادرم از نظر مالی قوی نبودند(پس دانشگاه خصوصی+پولی رفتن شما قابل توجیه نیست)نکته:

ولی میتونم بگم از جون مایه گذاشتند تا ما به اینجا برسیم(احساس گناه ناشی از ناتوانی ایشان برای جبران زحمات پدر و مادر پیر و فرتوت و عنقریب از کار افتاده)شاید خوردن داروی سیتالو پرام به دلیل این احساس اندوه باشد

شاید فراتر از یک پدر و مادر برای ما بچه ها زحمت کشیده باشند

خوبه یه چیز را خاطر نشان کنم من از مردم بدم میاد فقط تک و توش شان را می پسندم (دوست دارم)یه سری استاندارد هایی دارم

درمانگر:آیا بر اثر معیار های ذهنی خودتان مردم را دست چین می کنید (تقسیم به خوب و بد می کنید؟)یه چیزی که برای من همیشه مهم بوده...پدرم اصالتا گلپایگانی (گرجی های گلپایگان)است هم پدر هم مادر من زیاد نمی توانستم زیاد با فارس ها دمخور بشم چون دوتایی که هیچ گرایش مشترک ندارند باعث اذیت من بود من میخواستم گرجی باشم ناسیونالیست بودم میخواستم گرجی ها خودشان را در پشت فارس بودن پنهان نکنند از اصل خود فرار نکنند بر عکس به خود ببالند گرجی بودن را عار ندانند پدر و مادر ما حتی یاد ما ندادند گرجی حرف زدن را من با دوستان ارمنی می گشتم چهل در صد زبان ارمنی را بلدم ولی گرجی حرف زدن را نه چرا باید چنین باشد؟کم کم رفتم مدرسه رفتم تو خودم نمراتم تو مدرسه خوب بود رشته تحصیلی دبیرستانم ریاضی فیزیک ولی بعد رفتم تجربی و دوباره برام تکراری شد رفتم کامپیوتر(عوض کردن کار و رشته تحصیلی و تنزل از ریاضی فیزیک به رشته های هنرستانی هم علامت هم ...است)

تازه نتوانستم دیپلم بگیرم و اینترنتی مدرکم دیپلمم را گرفتم.

شاید باور نکنید ولی من شده شش ماه از خونه بیرون نرفته باشم(از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست)به فال قهوه معتقد شدم رفتم یاد گرفتم برای خودم فال قهوه می گرفتم تو تاریکی ساعت ها می نشستم و سیگار دود می کردم تو فکرای خودم غرق بودم.میتونست سرگرمم کنه همین خیال پردازی ها کم کم دچار توهم شدم

درمانگر:هرکس تو تنهایی ساعت ها بنشینه ممکنه دچار توهم بینایی و شنوایی شود چون را آدمیت لازم است طبیعت انسان گرایش به حضور در جمع دارد دورت کسی نباشه تصور میکنی کسی هست و می شنوی باهات ارتباط بر قرار کرد و کم کم هم می بینی آنچه خواهد دلت ،همان بینی )

مشاوره


همسرم زیباست نگرانم، احساس میکنم مرا فریب می دهد

حرفهای زن:
(این خانم 34 ساله، پرستار و مادر 2 فرزند). کاش این قدر همسرم توجه دیگر خانم ها را به خود جلب نمی کرد. گاهی فکر می کنم او بی وفاست. می دانم چرا به نظر زنان دیگر، او جذاب است.

او قد بلند و خوش هیکل است، موهای مشکی و چشمانی سبز رنگ دارد. اول اینکه، آنها حتی در حضور من با او خوش و بش می کنند، مرا کلافه ساخته است. ماه گذشته، در یک مهمانی، یکی از مهمانها یواشکی به من گفت: همسر شما جذاب ترین مردی است که تا به حال دیده ام. این موارد باعث آزار من می شوند، و تنها جوابی که می توانم بدهم اینه که، بسه دیگه. عکس العمل بهزاد هم تبسم است و در پاسخ می گوید: خیلی ممنون. اگر چه او انکار می کند، اما از این همه جلب توجه لذت می برد.

او مثل آهنربا است، اوایل ازدواجمان خیلی جدی نمی گرفتم، اما حالا با 35 سال سن، زیباتر از 25 سالگی اش شده است، تو کارش هم که موفق است.

متاسفانه، پیامد آن حسادت و بدگمانی من نسبت به وی است و زندگی زناشویی ما دچار مشکل گردیده. او اصرار دارد که تا حالا به من خیانت نکرده و با کسی رابطه عشقی نداشته است، اما پدرم، زمانی که من در دبیرستان درس می خواندم، مادرم را ترک کرد و پیش زنی دیگر رفت. و باعث شده اند که بگویم همه مردان ذاتا بی وفا و خیانتکار هستند. وقتی افراد غریبه خوشگل این قدر خودشان را به بهزاد نزدیک می کنند، چگونه باور کنم که او گمراه نشده است.

من در منطقه ای نسبتا کلاس بالا بزرگ شده ام، محل زندگیمان خیلی از آنجا دور نیست. پدر و مادرم با هم جنگ نداشتند، اما نسبت به یکدیگر مهربان هم نبودند. مادرم خوب بود، اما پدرم با من و خواهرم بسیار سرد بود . وقتی 14 ساله بودم،پدرم به بهانه مامورین مدت زیادی را از ما دور بود. مادرم که خیره مانده بود و به او مشکوک شده بود، وکیلی گرفت. وکیل کشف کرد که پدرم با زن دیگری زندگی می کند. وقتی مادرم خبر را به من داد، داشتم از هوش می رفتم. من که با کار پدرم خراب شده بودم، تا چند سال اصلا با او حرف نمی زدم. بعد از 20 سال هنوز او را نبخشیده ام، و رابطه ام با او سرد است.

ادامه صحبت های اکرم:
22 ساله بودم که با بهزاد توی مغازه شیرینی فروشی آشنا شدم، من به خاطر شهریه دانشگاه در آن مغازه کار می کردم. در آن زمان همسرم کارهای ساختمانی انجام می داد و 21 ساله بود، هر روز به مغازه ما می آمد. شبی در یک سفره خانه سنتی با هم قرار گذاشتیم. ساعت ها با هم حرف زدیم، گفتگوهای ما به سهولت انجام می شد و وجوه مشترکی داشتیم، هر دو توی یک منطقه بزرگ شده بودیم، از چیزهای مشترکی لذت می بردیم. قبل از ترک آن جا بهزاد شماره تلفنش را روی یک دستمال کاغذی نوشت و به من داد و مرا برای شام دعوت کرد، از من خواست در صورت تمایل به او زنگ بزنم. روز بعد به او زنگ زدم و دعوتش را پذیرفتم. بعد از چند هفته مایل بودم با او ازدواج کنم. وی مهربان، سخت کوش و فردی حمایتی بود- همه صفاتی که در همسر ایده آلم جستجو می کردم.

سالهای اول ازدواج ما بدون کشمکش بود. شغلم را به عنوان پرستار دوست داشتم . زمانی که بهزاد 30 ساله بود از کارهای ساختمانی خسته شده بود، و کارش را در یک شرکت خاکبرداری شروع کرد. به نظر می آمد که استعداد باغبانی و طراحی فضای شهری دارد، به همراه مهارت و قدرت ساخت پاسیو، استخر و دیوارهای محافظ. با تشویق من کار طراحی خانه های تجملی را شروع کرد. هر سال هم موفق تر از سال قبل می شد.

وقتی فرزند اولم را حامله شدم، حس کردم که همسرم حتی بیشتر از قبل نظر دیگران را نسبت به خود جلب می کند. هر کجا می رفتیم، زنان دیگر با نگاهشان تیر به قلب من می زدند و من در سکوت خود متلاطم می شدم. احساس خیلی بدی داشتم، من آن همه وزن اضافه را حمل می کردم، بد قیافه و حسود شده بودم، وقتی در آن لحظات به خانه برمی گشتیم چند لحظه فقط به بهزاد خیره می شدم و هیچ حرفی نمی زدم. خیلی بد، این شرایط خیلی تکرار شده است.

مدام با هم بگومگو داشته ایم. مدت زیادی است که اصلا با هم بیرون نرفته ایم، به ندرت با هم روابط زناشویی داریم. از آنجا که مراقبت از پسرانم، انجام کارهای منزل، سفارش دادن برای شرکت بهزاد بر عهده من است، علاوه بر همه اینها به عنوان پرستار در بیمارستان کار می کنم، بیشتر مواقع خسته و عصبانی هستم. گاهی اوقات، بدگمانی من باعث رفتارهای عصبانی کننده گردیده است. وقتی فرزند دومم را شش ماهه باردار بودم، ،آنقدر خسته و ملول بودم که نتوانستم در جشن عروسی دوستان خانوادگی بهزاد شرکت کنم، لذا بهزاد خواهرش را با خود برد. از جو مهمانی که بهزاد رفته بود و برخوردهای راحت صاحبان آن مجلس خوشم نمی آمد و میترسیدم او را از دست بدهم . وقتی او دیر کرد سوار ماشین شدم و با عصبانیت به محل مهمانی رفتم دم در بهزاد و خواهرش را دیدم که با چند خانم خوش و بش میکردند ، وقتی او آنها هم مرا دیدند از چهره بر افروخته من عصبانیت می بارید . من خیلی حس حقارت میکردم. خیلی بد بود . در مقابل خواهر شوهرم نیز حس میکردم تحقیر شده بودم. بهزاد عذرخواهی کرد، اما از رفتار من هم کفری شده بود.

اخیرا نسبت به بهزاد بدگمان شده ام، یک روز صبح او ساعت 7 برای رفتن به باشگاه خانه را ترک می کرد، در حالیکه باشگاه زودتر از 30/7 باز نمی شود. وقتی به موبایل او زنگ زدم، گوشی او روی پیام گیر رفت. این کار چندین بار تکرار شد، تا بالاخره با او رودررو شدم. وی گفت: قبل از باز شدن باشگاه در پارک جلوی آن روزنامه می خوانم، موبایل خود را روی پیغام گیر می گذارم، چرا که هیچ آدم عاقلی در آن ساعت به من زنگ نمی زند.
بعد از آن واقعه، من و بهزاد از هم دوری می کردیم. تنش بین ما غیر قابل تحمل است. همیشه برای کارهای یکدیگر دعوا و منازعه داریم. او حتی تلفن های کاری خود را موقع شام انجام می دهد. من بیچاره هم مجبورم نظافت و کارهای بچه ها را به تنهایی انجام بدهم. در ضمن، او از دست من ناراحت است که در بیمارستان شیفت اضافه بر می دارم. چرا که می گوید در آمد او خوب است و نیازی به کار کردن من نیست. اما من کارم رو دوست دارم. وقتی هم رئیس بیمارستان پیشنهاد شیفت اضافه می داد، سریع پاسخ مثبت می دادم.
هفته پیش، خانم فروشنده ای با بهزاد خوش و بش می کرد، که این قضیه باعث رنجش من شد، وقتی به همسرم گفتم، گفت آن خانم داشته به من خوراکی ها را می داده است و این مشکل توست.


حرفهای بهزاد :
من متاسفم که همسرم را به طلاق تهدید کردم، اما این تنها راهی بود که او را متوجه اشتباهش می کرد. تو تمام سالهایی که اکرم را شناخته ام، هیچ بی وفایی از او ندیده ام. بله، شاید خیلی از خانم ها دور و بر من بپلکند، اما عشق من اکرم است، نه تنها زیباست، بلکه باهوش، محتاط و مادری کوشاست، بهترین دوست من هم هست. بدون حمایت او اینقدر در حرفه ام پیشرفت نمی کردم.

اما چقدر می توانم حرف های شدید اللحن او را تحمل کنم؟
چند بار برای او توضیح بدهم که به او خیانت نکرده و نمی کنم؟
البته قبول دارم که از توجه دیگر خانم ها نسبت به خودم لذت می برم. این کار آنها باعث خوشحالی من می شود، آن هم در زمانی که همسرم مرا اشباع نمی کند. او هرگز با من همبستر نمی شود، نسبت به کارم هم بی تفاوت است. اگر بخواهم راجع به قرار دادی پر سود که داشته ام با او حرف بزنم، به صحبت هایم گوش نمی دهد. اگر کسی به خاطر پروژه ای به من تبریک بگوید، او آنجا را ترک می کند. خیلی به او توجه نشان می دهم، از چهره و مهارت های مادرانه او تمجید می کنم، اما او بی تفاوت است.

منظور من از توجه خانم ها، لبخند، نگاه و تعریف است نه رابطه نا متعارف.
گاهی متحیر می شوم که چگونه برخی زنان پرخاشگر هستند. حسادت اکرم گاهی قابل تحمل نیست، که می ترسم با او بیرون بروم، چون که بعد از برگشت به خانه منفجر می شود. می دانم که پدر او باعث آسیب دیدن او شده اند. اما خیانت آنها باعث نمی شود که او همه را بی وفا بپندارد (همه را با یک چوب براند). تا حالا دلیل و بهانه ای نیاورده ام که او این قدر بدگمان باشد. از جنگ های خانوادگی خسته شده ام. هنوز از بازی با دو پسرمان لذت می بریم، اما از فعالیت های زناشویی که قبلا با همسرم داشتم، محروم شده ام.

ادامه حرفهای بهزاد:
من توی خانواده پر جمعیتی بزرگ شده ام، ما شش تا بچه بودیم و من از همه کوچکتر. پدر و مادرم مهربان بودند اما بی اعتنا. پدر برای تامین مخارج زندگی ساعت ها، در پمپ بنزین کار می کرد. مادر هم خانه را اداره می کرد. من توی آن جمعیت گم بودم. آنها مرا برای اینکه در مدرسه بهتر باشم تشویق نمی کردند. بزرگترین برادرم مدام مرا مسخره می کرد و باعث رنجش خاطرم می شد. لذا خجالتی و متزلزل بار آمدم. به خاطر عدم اعتماد به نفس دانشگاه را کنار گذاشتم . به سراغ کارهای ساختمانی رفتم.

همان دم که اکرم را دیدم عاشق من شد، اما من هرگز در خواب هم نمی دیدم دختری تحصیل کرده با فردی مثل من ازدواج کند. حتی همان شب اول آشنایی مان هم نتونستم از او بپرسم که مرا دوست دارد یا نه و به جای اینکه شماره تلفنش را بگیرم، شماره خودم را به وی دادم. خیلی سپاسگزارم که او هم زنگ زد.
ما نمی توانستیم از هم جدا باشیم. برای من اکرم ستودنی بود مگر حسادت او، که خیلی زود خودش را نشان داد. وقتی کسی به من لبخندی می زد یا مدت طولانی به من خیره می شد، همسرم غرولند می کرد و خرده فرمایش هایی داشت. سعی می کردم حرفهایش را زیر سبیلی رد کنم اما او بیشتر به هم می ریخت. از این رو به این وضع دچار شده ایم که او مرا لاس زن و فریبکار می پندارد و باور ندارد او تنها زنی است که دوست دارم. همه اینها رابطه ما را به هم زده است. از وقتی هم که بچه دار شدیم و من شرکت زدم اوضاع بدتر گردیده است. درست است ظرف این پنج سال توجه همگان نسبت به من جلب شده است، اما نه به خاطر ظاهرم، بلکه به دلیل اینکه برای اولین بار در زندگی نسبت به خودم احساس خوبی پیدا کرده ام و اعتماد به نفس دارم.

خوشحالم که پدر هستم و به شغلم هم افتخار می کنم. دیگران می گویند:
اعتماد به نفس تو ستودنی است. متاسفانه هر چه بیشتر خانم ها به من خیره می شوند، اکرم بیشتر نسبت به من بدگمان می شود، با من همبستر نمی شود، و از پر کاری من انتقاد می کند.

چه حلقه بد طینتی!

حالا هم اکرم شیفت های اضافه تری در بیمارستان بر می دارد و حتی شب ها و آخر هفته ها در بیمارستان کار می کند- زمان هایی را که باید با یکدیگر سپری کنیم. اینها باعث آزار من می شود، اکرم که اینقدر به پول نیاز ندارد، رئیس او دقیقه نود به او شیفت اضافه می دهد، من هم اگر کار داشته باشم مجبورم برای بچه ها پرستار بگیرم. مطمئنم که او با این کارها می خواهد مرا مجازات کند. من همسرم را دوست دارم اما نمی توانم با فرد به این بدگمانی زیر یک سقف زندگی کنم. تنها امیدم مشاوره است.


حرفهای مشاور:
حسادت و احساس مالکیت دو نیروی تباه کننده زندگی زناشویی هستند. وقتی اکرم و بهزاد مشاوره را شروع کردند با خشم و غضب به یکدیگر نگاه می کردند. خشم اکرم به این خاطر بود که همسرش را بی وفا و فریبکار می پنداشت و بهزاد هم از بی توجهی و بی اعتمادی همسرش گله داشت.

علارغم همه اینها آنها اعتراف کردند که زمانی بهترین دوست یکدیگر بوده اند. هر دو اینها از چهره طرف مقابل تعریف می کردند. در نظر اکرم، بهزاد خیلی زیبا بود، اما خود اکرم هم قشنگ بود. اما آنقدر بدگمان شده بود که نمی دانست مردان دیگر هم به او نگاه می کرده اند. پدر اکرم زمانی که دخترش 14 ساله و آسیب پذیر بود، آنها را رها کرده و رفته است، به همین دلیل او از مردها متنفر بود. این تجربه ای آسیب زاست. با وجود اینکه همسرش هرگز به او خیانت نکرده و با کسی رابطه ای نداشته، اما اکرم وی را هم دغلباز می پندارد. به اکرم گفتم تو بهزاد را با متهم کردن دائم، از خودت دور کرده ای. این تجزیه و تحلیل اکرم را متعجب ساخت، و تصور نمی کرده که با این کار خود، همسرش را آزار می داده و تاثیر معکوس داشته است.
با توجه به گفته آنها، متوجه شدم که بعد از اینکه اکرم مادر شده بوده و کار و کاسبی بهزاد هم رونق یافته بوده، بدگمانی اکرم بیشتر گردیده است .

اکرم هم مدرک تحصیلی و هم در آمد بالا داشته است. به طور ناخود آگاه او نسبت به مدرک و شغلش بی اعتنا بوده و احساس موفقیت نمی کرده است. اما بهزاد هر روز موفق تر می شده و نان آور خانواده هم بوده است.

به اکرم گفتم: قبول دارم که شنیدن تعریف و تمجید دیگران نسبت به بهزاد برایت مشکل است، اما خودت هم بی تقصیر نبوده ای.

بهزاد در نتیجه غفلت پدر و مادر و آزار برادرش نسبت به توجه زنان حساس بوده است. آرزوی تایید از طرف تو داشته، که تو هم به موفقیت های او بی اعتنایی می کرده ای. قدرشناسی بهزاد از این زنان (به خاطر زیبایی وی) باعث جلب توجه بیشتر دیگران می شده است. اینها همه احساس حسادت و ناامنی تو را تقویت می کرده است.

به بهزاد هم گفتم: در این مواقع به جای صحبت های کوتاه، لبخند و نگاه، دست اکرم را بگیر و فقط لبخندی ملیح بزن. بهزاد هم از حرف های من یکه خورد و گفت، قبول دارد که او هم بی تقصیر نبوده است.

ادامه حرفهای مشاور :
اکرم و بهزاد با بررسی رفتارهای خود، متوجه خطاهایشان شدند. با گذشت زمان و چند جلسه مشاوره، اکرم فهمید که بدگمانی او بی اساس بوده است. بهزاد هم دریافت که او به طور نا خودآگاه از توجه زنان نسبت به خود لذت می برده است.


از این زوجین خواستم که گامهای کوتاهی بردارند، اول، اکرم باید یک هفته را بدون انتقاد از توجه دیگران نسبت به بهزاد بگذارند. بهزاد هم باید نسبت به دیگران بی اعتنا باشد. هر دو قبول داشتند که غلبه بر احساساتشان سخت، اما امکان پذیر است. و نیز به اکرم سفارش کردم که به گونه ای رفتار کند تا بهزاد احساس ارزشمندی نماید و بداند که همسرش او را دوست دارد- البته نه به طور مصنوعی. بهزاد هم باید صمیمیت همسرش را می ستود و به او می فهماند که نقش مادرانه، حرفه و اداره کردن خانه توسط وی را ارج می نهد.

همان طور که توصیه های مرا رعایت می کردند، تنش بین آنها از بین می رفت. اکرم از موفقیت های همسرش خوشحال می گردید و رابطه زناشویی خودش را با او از سر گرفت- بازگشتی که بهزاد را مشعوف ساخت. از آنها خواستم یک روز در هفته از یکی از نردیکان یا ذوستان برای پرستاری کودک کمک بگیرند و آن روز را به خودشان اختصاص بدهند. بعدا اکرم گفت که از سینما رفتن لذت می برده اند. سپس روی برخی مسائل تمرکز نمودیم: شیفت های اضافی اکرم، برنامه کاری مت، عدم مراقبت بهزاد از کودکانش. اکرم شغلش را دوست می داشته اما با اضافه کاری خود باعث رنجش همسرش می شده است. او یاد گرفت که چگونه به رئیس خود پاسخ منفی بدهد. در ضمن، بهزاد هم متوجه شد که نباید مانع اشتغال همسرش بشود.


به او گفتم:
شما پیشرفت های همسرت را نقض می کنی، زمانی که مدام متذکر می شوی که شغل و کار بیرون از منزل وی لزومی ندارد. و نیز نباید موقع شام کارهایش را انجام بدهد. باید موبایل خود را خاموش کند و تمام توجه خود را معطوف همسر و فرزندانش کند. بهزاد هم در کارهای خانه و کودکان به همسرش کمک کند. و بعد از شام زمانی را به کودکان خود اختصاص بدهد.

مت گفت تا به حال فکر می کردم که پدر با اعتنایی بوده ام، اما واقعا حق با اکرم است. حالا شب هنگام برای آنها کتاب می خوانم تا خوابشان ببرد.

ترک بعضی عادات و رفتارها مشکل است (ترک عادت موجب مرض است)، اما با درمان شش ماهه، آنها توانستند بر مشکلات فائق آیند و تغییراتی ایجاد نمایند. در پایان اکرم گفت بدون مشاوره هرگز نمی توانستم بر حسادت و بدگمانی خود غلبه کنم و کارمان به طلاق می کشید، هرگز نمی توانم زندگی را بدون همسرم تصور کنم. بهزاد هم دگرگون شد و گفت: عاشق اکرم دوست داشتنی و جدید هستم. و بالاخره زندگی دوباره، به ما روی آورد.