به گزارش جهان به نقل از مجله ایده آل: وقتی کلمه هیپنوتیزم را میشنوید،
احتمالا تصویر یک فرد اسرارآمیز که مقابل چشمان فردی یک ساعت جیبی را به
طرفین تکان میدهد در ذهن شما ظاهر میشود... همه ما حس کنجکاوی شدیدی
نسبت به هیپنوتیزم داریم و بسیاری از ما از ته دلمان خواستهایم که آن را
امتحان کنیم یا در موردش مطالبی بخوانیم تا سر از کار این اسم عجیب و غریب
درآوریم.اما اصلا هیپنوتیزم چیست؟ واقعا اثرات درمانی دارد؟ چقدر خطرناک
است؟ پاسخ تمام این سؤالات را در زیر بخوانید.
هیپنوتیزم یعنی خواب؟
هیپنوتیزم
یک وضعیت روان شناختی و فیزیولوژیک خاص است که در این حالت وضعیت هوشیاری
فرد تغییر پیدا میکند و با هوشیاری معمولی متفاوت است. بیشتر شبیه خواب
است اما با خواب فرق میکند زیرا فرد هوشیار است ولی هوشیاری او فقط در یک
حیطه متمرکز شده است. ویژگی عمده این وضعیت کاهش پاسخدهی فرد به محرکهای
بیرونی و افزایش تلقینپذیری اوست. هیپنوتیزمکننده از همین وضعیت تلقین
پذیری استفاده میکند و یکسری القائاتی را به فرد میدهد و این کاملا دست
هیپنوتیزور است که هوشیاری فرد را به چه سمتی هدایت کند. علت تلقین پذیری
بیش از حد فرد در این حالت به این دلیل است که محرکهای پیرامونی کمترین
تاثیر را روی او دارند و سطح تمرکز نیز بسیار بالا میرود.
این روش درمان نیست
خیلیها
این سؤال برایشان بهوجود میآید که آیا هیپنوتیزم میتواند به تنهایی یک
روش درمانی باشد یا خیر؟ جواب این سؤال بستگی به این دارد که تعریف شما از
درمان چه باشد. اگر تعریف ما از درمان این باشد که یکسری علائم به طور
موقت از بین بروند مثل اینکه فرد دچار پرخوری عصبی یا یکسری اضطراب باشد،
بله هیپنوتیزم میتواند در این موارد کمککننده باشد. اما اگر درمان را به
این شکل تعریف کنیم که یک تغییر ساختاری و بنیادی در فرد به وجود بیاید که
این علائم برگشت نداشته و دائمی باشند، در این مورد باید گفت، هیپنوتیزم
نمیتواند کاری کند و نیاز به رواندرمانی وجود دارد.اما در حیطه پزشکی
کمک زیادی میتوان از هیپنوتیزم گرفت، مثل کاهش درد در دندانپزشکی یا حتی
کاهش درد هنگام زایمان یا تسکین درد بعد از عملهای جراحی.
خواب مصنوعی عوارض دارد؟
به
علت اینکه بسیاری از مردم ما تفکر نادرستی درباره ماهیت هیپنوتیزم دارند،
به اشتباه این باور را دارند که انجام هیپنوتیزم روی آنها تاثیر بسیار
وحشتناکی گذاشته یا خواهد گذاشت، در صورتی که هیپنوتیزم به این اندازه اثر
گذار نیست، نه در جهت بهبود، نه در جهت بدتر شدن. اساسا کارایی هیپنوتیزم
بسیار ساده است اما به دلیل ابهامی که در این روند وجود داشت، خیلیها که
دانش علمی در این مورد نداشتند مسئله را به صورت اغراق آمیزی مطرح کردند.
وقتی فرد در حالت خواب هیپنوتیزمی است، اتفاق خاصی در او رخ نمیدهد، فقط
فرد در حالتی است که تلقینپذیری بالایی دارد، در این وضعیت بستگی دارد که
به فرد چه القائاتی شود که حالش بهتر شود یا بدتر. اینکه بعضیها بعد از
خارج شدن از حالت هیپنوتیزم احساس میکنند بدتر شدهاند، میتواند به این
دلیل باشد که انتظارات خارقالعادهای از هیپنوتیزم دارند و وقتی میبینند
که حالتشان مطابق با خواستههایشان نبوده احساس بدی میکنند.
این بچه شدن واقعی نیست
در
یک حالت آرامش عادی که در اثر ریلکسیشن نیز به وجود میآید و فرد کاملا
روی خاطرات گذشته اش متمرکز میشود، ممکن است خیلی چیزها به یاد بیایند.
در حالت هیپنوتیزم هم همین است، فرد کاملا توسط هیپنوتیزور روی گذشتهاش
متمرکز میشود و در نتیجه یکسری از خاطراتی که ممکن است تا آن زمان فراموش
کرده را به دلیل تمرکز بیش از اندازه روی آنها به خاطر بیاورد.
البته
قبلا بر این باور بودند که فرد در حالت هیپنوتیزم به ناخودآگاه خود میرود
ولی در واقعیت اینطور نیست، فرد هوشیار است ولی یک هوشیاری متمرکز شده که
تحت تسلط هیپنوتیزور است.پس بازگشت به دوران کودکی به آن شکل که بسیاری
فکر میکنند که فرد واقعا به دوران کودکی خود برمیگردد، نیست بلکه به
خاطر تلقینات هیپنوتیزور، فرد قسمتی از کودکی خود را به یاد میآورد که
کاملا طبیعی است که ما دوران کودکیمان را به یاد آوریم. حتی با القائاتی
هیپنوتیزور که مثلا میگوید «تو الان یک کودکی»، فرد با حالت و تن صدای
بچگانه سخن میگوید. اما اینکه بعد از پایان یافتن هیپنوتیزم فرد همچنان
در دوران کودکی خود سیر کند و مانند یک کودک رفتار کند، امکانپذیر نیست.
ما
در یک شرایط خاصی هم که روی کودکیمان متمرکز شویم، ممکن است که خاطراتی
را به یاد آوریم و حتی حس کودکانه به ما دست بدهد و غرق در لذت و شادی یا
غم و اندوه شویم. این به علت سطح تمرکز فوقالعاده بالاست که ما چیزهایی
را که به صورت معمول به یاد نمیآوریم در آن حالت به یادمان میآید. حتی
در فرایند روان درمانی هم وقتی روی گذشته فرد متمرکز میشویم ناگهان
چیزهایی را به خاطر میآورد که تا آن لحظه به یاد نمیآورد. این به دلیل
میزان توجهی است که فرد در مورد آن موضوع مورد نظر به کار میگیرد.
شما هم میتوانید هیپنوتیزم شوید؟
برای هیپنوتیزم شدن ۳شرط اساسی وجود دارد:
باید خواهان و راغب به هیپنوتیزم شدن باشید.
باید به اینکه هیپنوتیزم روی شما قابل انجام است باور داشته باشید.
باید توانایی آرام بودن و تمدد اعصاب را داشته باشید.
گفته
شده درصد کمی از افراد را نمی توان هیپنوتیزم کرد و عدهای را نیز به
راحتی میتوان هیپنوتیزم کرد ولی اکثریت مردم در طیف وسط قرار دارند و این
سطح تلقینپذیری افراد است که شدت و ضعف این موضوع را مشخص می کند. به طور
کلی افرادی که خیلی خیالباف هستند از سطح تلقین پذیری بالایی برخوردارند.
زخم های گذشته را میتوان با هیپنوتیزم خوب کرد؟
بخشی
از تعریف رواندرمانی یعنی به یادآوردن مطالب سرکوب شده که فرد آن مطالب
را از حالت ناهوشیار و نیمه هوشیار خود بیرون بیاورد و طی فرایند روانکاوی
بسیاری از آن خاطرات بیرون بیایند و احساسات همراه آن خاطرات و هیجانات
مربوط با آنها هم زنده شوند و این خاطرات سرکوب شده با بخش هوشیار فرد
ادغام شود. در رواندرمانی فرد در حالت هوشیاری به سر میبرد و توسط تداعی
آزاد و تعبیر و تفسیر رؤیا مطالب سرکوبشده به یاد خودآگاه فرد میآیند،
اما در حالت هیپنوتیزم وقتی آن مطالب سرکوب شده بهیاد میآیند، طبیعتا با
بخش کاملا هوشیار مغز فرد نمیتواند ادغام شود زیرا فرد تا حدودی در حالت
خواب است و فقط با یکبار به یاد آوردن خاطرات فراموش شده، درمان صورت
نمیگیرد. یعنی بینش پیدا کردن به مطالب سرکوب شده لزوما درمان نیست. فرد
ممکن است بینش پیدا کند ولی هیچ تغییر شخصیتی در او اتفاق نیفتد.
اگر
این بینشی که فرد پیدا میکند با همکاری یک متخصص مجرب نباشد، مثل باز
کردن یک زخم است بدون رسیدگی و مراقبت از آن، زیرا یکسری مطالب هستند که
اساسا فرد گنجایش پذیرش و یادآوری آنها را ندارد و به همین دلیل است که
فراموش شدهاند و باز کردن و رها کردن آنها میتواند عواقب بدی داشته
باشد. افراد باید بارها این خاطرات را به یاد آورند و احساسهای مختلف،
اعم از خشم یا سوگواری یا حس انتقام و... همراه آن خاطرات را بیرون ریخته
و تخلیه کنند و کمکم زیر نظر یک متخصص مجرب، این احساس ها با هوشیاری
آمیخته شوند و تغییرات شخصیتی و ساختاری به وجود آید. اما یکسری از
عادتهای غلط را میتوان از طریق هیپنوتیزم با القا کردن تلقینات
انزجارکننده برای مدتی از بین برد ولی چون تغییر الگوهای رفتاری و تصحیح
آنها صورت نگرفته ممکن است که مجددا بازگردند.
با یک ساعت جیبی میتوان هیپنوتیزم شد؟
وقتی
فرد تصمیم میگیرد که نزد یک هیپنوتیزور برود، از قبل خود را آماده این
جریان کرده و این ذهنیت را به خود داده که هیپنوتیزم خواهد شد، با تمرکز
روی یک محرک بیرونی خاص(ساعت)، محرکهای بیرونی دیگر اثر کمتری میتوانند
روی او بگذارند. در هیپنوتیزم این اتفاق میافتد که با خیره شدن به یک
ساعت و با تلقینات هیپنوتیزور فرد به هیچ محرک دیگری پاسخ نمیدهد و فقط
روی ساعت متمرکز می شود و بعد از آن القائات انجام میشوند. وقتی فرد کلمه
خواب را در آن حالت تمرکز بالا و تلقینپذیری بالا به کرات میشنود، چون
در کلمه خواب یک حالت آرامیدگی وجود دارد خودش در آن حالت قرار میگیرد.
کثرشان با غروب خورشید کارشان را آغاز میکنند، هرچند که خیلیهاشان در طول روز هم فعال هستند و البته برخیهاشان هم دوشیفته کار میکنند! انجام کارشان هم پاره وقت دارد و هم تمام وقت و سرما و گرما هم نمیشناسند، تگرگ ببارد یا سنگ، کارشان را انجام میدهند.
انتهای خیابان بهشت ... انتهای حدیث دردمندی و آلامی است که زیر سقف آسمان تهران همچون دملی چرکین سرباز می کند.
زن پای در، کنار ستون می لرزد و این پا آن پاکرده و سعی می کند با گوشه
چادر نیمه کمبودی صورت را بپوشاند. آرام اشک های بی صدایش راپاک می کند. هر
روز با امثال او در اینجا روبه رومی شوم . بی پناهانی که قربانیان خاموش
خشونت خانگی اند. کسی رنج درونی آنان را در اینجا به درستی درک نمی کند. آن
چیز که اینجا به حساب می آید، فقط میزان کبودی برای تعیین دیه است و بس .
بعد که پرونده تکمیل شد و طول درمان ودیه هم تعیین شد، زن مجبور است اگر می
خواهدزندگی را حفظ کند از اول تا آخر منکر همه چیزشود و پاک خواسته هایش
را فراموش کند. اومحکوم است این حکم را که از تمام ذرات جامعه حتی هوایی را
که استنشاق می کند و با فشار برریه اش و سنگینی بار مصائبی غیرقابل تحمل
برروح و روانش به او تحمیل می کنند تحمل کند اومی خواهد از نظر مردم نجیب
بماند و نجابت کند;پس لازمه اش سکوت و فروخوردگی است . گاه این سکوت ، تا
سرحد مرگ یا برای تمام عمر تاناقص شدن پیش می رود. نوبتش هنوز نشده وجایی
هم برای نیمکت ها نیست تا او تن مجروحش را آنجا جا دهد. وجودم هر بار که
نگاهم به نگاه های دردمندش تلاقی می کند،می لرزد. او نیز برخود می لرزد. با
اشاره سر ودست تلاش می کنم او را به آمدن کنار خودترغیب و دعوت کنم اما
انگار متوجه من نیست . ازجایم که پشت پیشخوان پذیرش کنار یکی دوکارمند
آنجاست ، بلند می شوم و به طرف اومی روم و آرام صورتم را به صورتش نزدیک می
کنم .
- اگه بخواین اونجا یه جا هست ، بیاین پیش من .
- گوش راستش را کمی به طرف من جلو آورد وبعد در حالی که یکی از چشمانش کاملا خوابیده وسوی دیگری می نگرد، می گوید:
- ممنون . مزاحمتون نمی شم خانم . همین جامنتظر می مونم .
- بیا. بیا... خانم جون چرا تعارف می کنی . ئ
- آخه .
- خواهش می کنم .
زیر بازویش را گرفته و به طرف اتاقک پذیرش راهنمایی اش می کنم . پیش می
آید و دو سه باری گوشه چادر را روی سر و صورت جابه جا می کند.باهم وارد
اتاقک پذیرش شدیم . یکی ازبروبچه های آنجا لبخندزنان چشمکی به من زد وکنایه
آمیز گفت :
- مهمون دعوت کردی ؟
زن سرخ شد و گفت :
- گفتم مزاحم نمی شم . و دختر جوان بلافاصله گفت :
- اختیار دارین . ببخشین دیگه . بفرمایین بفرمایین من کار دارم . دارم ...
او از کنار مان گذشت . اتاقک کوچک بود. او تقریباخیلی دوستانه بازوی هر دو
ما را لمس کرد و موقع گذشتن ، بازوهای مان به هم سائیده شد. صندلی چوبی را
پیش کشیدم . زن بر روی آن نشست ونفس راحتی کشید و گفت :
- دستتون درد نکنه .
- خواهش می کنم . راحت باشین .
و گوشه چادرش کنار رفت . نیمی از صورت کبوداز چشم تا پایین گوش و بعد جای
سوختگی هایی برگردن ، کاملا مشهود بود. نمی دانستم چطورسرصحبت را با او باز
کنم که خودش پرسید:
- ببخشین شما اینجا کار می کنین .
- فعلا ای ... راستش کارمند اینجا نیستم . به جوری باشون همکاری دارم . واسه کار خودم .
- می دونین بعد از معاینه اونوقت چطوری اعلام نظر می کنن ؟ نامه رو دستی می دن یا باید آدرس بدیم تا بفرستن برای طرف ؟
- طرف ؟
- همونی که ازش شکایت دارم .
- نه می فرستن باپرونده تون دادگاه . بعدم دادگاه واسه کلانتری می نویسه و مامور می دن و با مامورمی رین و جلبش می کنین .
- من
- خب آره . هر کی شکایت داره ... دیگه .
من می ترسم . این دفعه دیگه منو می کشه .
با تردید و جسارتی ناخودآگاه پرسیدم :
- شوهرت ...؟ اون تورو به این حال درآورده ؟
با سر به آرامی پاسخ مثبت داد و بغضش ترکید وآرام آرام اشک ریخت . دستش را
در دست گرفتم و او ناخودآگاه دوباره بر سیل اشک هایش افزوده شد.
فکر
کردم این راهش نیست . دلداری عاطفی من بعنوان یک خبرنگار هر چقدر در این
لحظه آرامبخش باشد، منطقی نیست . بعد دیدم اصلامنطق با پشت دیوار اتاق
معاینه در اینجا معنی ندارد. همه منطق در آن اتاق معاینه است ; حتی دنیای
خارج از این مکان ... دیگر منطق و حکم عقلی نیست یا لااقل برای زندگی پررنج
این گونه آدم ها; که نیمی در بی انتهای بی اطلاعی و نیم دیگر نیز در تحمل
همه چیز آن هم برای تحقق عللی نامعلوم می گذرد.
گاهی خیال مردم این
است که دکتر روان شناسی و حقوقدانان و خبرنگاران چون بیشتر مردم رامی
شناسند، جزو آدم های خوشبخت هستند واشتباه در کارشان نیست .
اما این
طور نیست ; گاهی آنهایی که خیال می کنندزیاد می دانند، بر سر هیچ ساده چنان
می پیچند وپاهای شان در قله ابتدایی گیر می افتد که قابل باور نیست و آن
وقت است که تراژدی به شکلی به مراتب مسخره تر شکل می گیرد.
- اون
عاشقم بود; مثلا این طوری وانمود می کرد.چه می دونم هیشکی باورش نمی شد. می
دونین بدبختی هم مثل خوشبختی و پولداری موروثیه .مادرم 22 ساله بود که
حالیش شد چه بلایی به سرش اومده . من فقط اون موقع چهار سال و نیمم بود.
بابام زن پولدار 28 ساله گرفته بود که از قضا،ارث و میراث درست و حسابی بهش
رسیده بود.چند ماهی طول کشید که مامان فهمید شلوار بابام دو تا شده .
ناچار بود تحمل کنه ; چون دومی هم تو راه بود. مامان مثل کبک سرش رو توی
برف کرده بود و پاهاش هوا و به همه دروغ می گفت که آقامون رفته جزیره ،
رفته دبی برای خرید جنس .بعد هر چی می خرید به این و اون می گفت که آقام
خریده و برامون از اون ور آب فرستاده .دلم همیشه واسه مامانم می سوخت ; چون
مجبوربود دایم برای حفظ آبرویی که معلوم نبود واقعاارزشش رو داره دروغ های
شاخ دار و گنده گنده بگه .
تا این که بالاخره یه روز یکی از زنای
فضول محله آقامو و زن جوونش رو توی ماشین زنه دیده وسوژه تازه ای پیدا کرد
تا دهن به دهن توی صف شیر و در مغازه سبزی فروشی ونونوایی تعریف کنه . من
اون موقع تازه کلاس دوم ابتدایی بودم .بالاخره ماجرای زن دوم بابام از زبون
بچه های فضول همونایی که قضیه رو گوش به گوش واسه هم تعریف کرده بودن ،
توی مدرسه پیچید.
یه روز خانم معلم ریاضی مون صدام کرد و قضیه روپرسید.
- ازش بدم اومد که طوری ضعف منو به روم آوردولی بعدها کم کم دوستش داشتم ;
چون اون خیلی کمکم کرد تا یاد بگیرم حتی اگه پام برهنه بود و شکمم گرسنه ،
باید درسم رو بخونم . درسم بد نبود; نمی گم شاگرد اول ولی بدم نبود.
به خاطر این که از دست زخم زبون و مسخره کردن بچه ها خلاص بشم ، دو سال بعد
مدرسم روعوض کردم و بعد از اون تقریبا هر چند ماه به چندماه مجبور بودم از
خونه و مدرسه اسباب کشی کنم ...
مادرم توی محل همون قدر انگشت نما بود که من داخل مدرسه ..
بدتر از همه این که مادر مجبور بود کار کنه تا ازپس مخارج منو و خواهرم
«مونا» بر بیاد. بابا چندرغاز می آورد هر دو سه هفته یه بار و کم هر دو، سه
ماه یه بار گوشه طاقچه اتاق می ذاشت و چندساعتی رو می موند، بعدم مثل این
که دنبالش کرده باشن به تندی و فرزی برق و باد، در می رفت .
همیشه با
خودم فکر می کردم چرا مامان انقدربدشانس بوده که گیریه همچین مردی افتاده
خودش می گفت اگه سواد درست و حسابی وخونواده ای داشتم که حمایتم کنن ، این
وضع پیش نمی یومد. بابام که بچه بودم ، از دست دادم و مادرم فقط تونست با
خونه این و اون کارکردن ، من و چهار تا خواهر و برادر مو از آب و گل در
بیاره . بعدشم 16 سالم بود که موقع کار توی یکی از همین خونه ها سکته کرد و
مرد... من فرزنددوم بودم و سه تا کوچک تر از من . اگه برادربزرگ ترم نبود،
امورمون نمی گذشت . اون بیچاره مجبور شد درسش رو ول کنه واسه گذران زندگی
ماها. از صبح تا شب زحمت بکشه . دو تا خواهر ویه برادر کوچک ترم هم که
مدرسه می رفتن . من به هر بدبختی تا کلاس نهم خوندم ولی بعد دیگه نتونستم .
مجبور بودم برم دنبال کار. رفتم توی خیاط خونه مشغول شدم . اگه این کارم
بلد نبودم ،حالا هشتم گرو نهم بود.
دوباره اشک های روی کبودی صورتش را
پاک کرده ، نفسی تازه کرد و ادامه داد: مامانم از بس خیاطی کرده ، دیگه
چشاش سو نداره . سن و سالی نداره . تازه و سی و هفت سالشه ولی اگه ببینینش
باورتون نمی شه و خیال می کنین الان پنجاه سالی داره . غم من مونا و عذابای
آقام پیرش کرد.
آقام روز به روز وضعش بهتر می شه . با ازدواج بااون
زنش که بیوه پولداری بود، تونست ازکارگری خودش رو بالا بکشه و یه کارگاه
کفاشی توی بهارستان بزنه . اون سالایی که ما به خاطر آبرومون دایم اسباب
اثاثیه مون رو دو شمون بود،اون توی خونه زنش توی خیابون ایران می نشست و دو
سه سال بعدم ، خودش خونه خریدتوی خیابون شریعتی . رفتن اون بالا باها ولی
ماواسه دو تا اتاق کرایه ای و کرایه عقب افتادش مجبور بودیم پیش هر صاحب
خونه یه چیزی گروبذاریم . بعدشم چون بضاعت پرداخت مبلغ رونداشتیم ، از خیر
گرویی مون گذشتیم . دردبیرستان بودم که یه روز محمود جلو رام سبز شد.داداش
یکی از همکلاسی هام بود. می یومد دنبال خواهرش که منو دید. از خواهرش شنیده
بود که وضعم چیه و بابام دو تا زن داره . هر روز با یه ترفندتازه بهم محبت
می کرد. اولش به قول خودش منم مثل خواهرش بودم . بعدش کم کم ابراز عشق و
محبتش گل کرد. من دلم می خواست می تونستم درس بخونم . مامان می گفت اگه درس
بخونی ،می تونی واسه خودت کسی بشی و روی پای خودت باشی و دیگه مثل من
مجبور نمی شی واسه این و اون سوزن بزنی و چشماتو خراب کنی . من درسم خیلی
خوب نبود ولی هر طور بود، بدون تجدیدی و ردی قبول شدم . دلم می خواست بتونم
برم دانشگاه . دوست داشتم بتونم یه کارخوب گیر بیارم ولی محمود نمی ذاشت .
دایم سایه به سایه تعقیبم می کرد. اگه کسی سر رام به هردلیل سبز می شد حتی
اگه یه بابایی توی راه مدرسه ازم آدرس می پرسید، خودشومی انداخت وسط و کار
رو به دعوا می رسوند.اونقدر که توی محل کم کم همه زیر گوش هم راجع به من
پچ پچ می کردن ، قضیه رو به مامانم گفته بودم ...
یکی دو دفعه ای که مامان اومد دنبالم ، دیدش . بازبون خوش نصیحتش کرد... می گفت : مادرمی خوام واستون پسری کنم و مرد خونتون باشم .
بیچاره مامان دل رحم بود. دو سه دفعه ای که اینوشنید، خودش کوتاه اومد.
«محمود» قول دادبذاره درس بخونم ، راحت باشم و آب توی دلم تکون نخوره . می
گفت : لای پر می خوابونمش .هرچی عذاب و ناراحتی کشیده رو جبران می کنم .
بعد از مامان نوبت بابام بود که راضی بشه ولی اون کوتاه نیومد. انگار تازه
یادش افتاده بودکه بابای دو تا دخترم هست .
- مهتاب بچس ... چه خبره اینطوری هول ورتون داشته کاه و یونجه تون کم اومده ؟ من که پول می ریزم توی این خونه ; دیگه چه مرگتونه ؟
- زحمت نکشین با ماهی 30 هزار تومن . من کرایه خونه بدم یا خرج زندگیمونو.
شما راحت باشین ، اصلا غصه نخورین ; خدا نگه داره خیاطخونه رو... این بچه
های طفل معصوم ، سال تا سال هم رنگ رخت و لباس نو رو نمی بینن ... خونه ای
اگه نداشتین ، دلم نمی سوخت . خدا بیشتر بده .حالا که الحمدا.. صاحب کار و
بار و ماشین موبایل ...آخه مرد ما هم آدمیم تو زندگیتو بکن ،به جهنم ;
حداقل این بچه ها رو ندید نگیر.
- این غلطا به شماها نیومده . هر چی
صلاح بدونم می دم . پول زیادی خرابتون می کنه . همینم ازسرتون زیاده . یه
کار نکن ضعیفه طلاقنامه تو بذارم جلوت ... خودت خواستی و راضی شدی که این
طوری زندگی کنی .
بیچاره مادرم حاضره اسم این آدم بی غیرت فقطتوی شناسنامه اش باشه و سایه کم رنگش بالای سرش و بقیش دیگه هیچی .
محمود وقتی بدقلقی بابام رو دید و فهمید راه دستش نیست با زبون خوش با
قضیه کنار بیاد، راه افتاد دوره دنبالش تا بلکه با زهر چشم مشکلش روحل کنه .
نمی دونم بالاخره چطور تونست راضیش کنه ولی موفق شد ازش چند تا «آتوی »
گونده بگیره تا راضی بشه محمود دومادش بشه . یادمه روز عقد توی محضر وقتی
می خواست دفتر روامضا کنه ، زیر گوشم گفت :
- از ما که گذشت ; نمی گم
من مرد بودم ولی این بابا آخر نامردای روزگاره ; میگی نه ، نیگاه کن ببین .
من آدمارو می شناسم ; خیلی باهاش دوام بیاری ، یه ساله . دست بزنم باید
داشته باشه ; حسابی دعوائیه . اگر چه هیچ وقت حرفای بابام واسم حجت نبود
ولی اون حرفش تنم رو لرزوند.فهمیدم هر چی باشه مرده ، می تونه بفهمه طرفش
چطوریه ؟
راستش به سال نرسید. محمود پنج شش ماهه خود شو نشون داد.
بیچاره مادرم یه تنه هر چی ازدستش بر اومد واسه جهیزیم کرد. کلی قرض ووام
از این ور و اون ور جور کرد. محمود دو تااتاق نزدیک خودشون توی نیروی هوایی
اجاره کرد. کارش اون موقع شاگرد ساندویچی بود امادو سه ماه بعد از عروسی
مون رفت توی کار خریدو فروش موبایل . می گفت بی زحمته و استفاده زیادی داره
. محمود اینا چهار تان ; دو خواهر ودو برادر. محمود بچه سومه . پدرشون
مرده .مادرشون توی خونه پدری شون با خواهرکوچک تر محمود دوست من بود. او
حالا دانشجوشده و درس می خونه و زندگی می کنه . زن بدی نیست ولی اصلا کاری
به خیر و شر بچه هاش نداره . دو تا خواهر و برادر بزرگ ترش آدمای بدی نیستن
. سرشون به زندگیشونه اما محمودمعلوم نیس به کی رفته . دنبال شره . آدم
ستیزه جوو پرخاشگریه . دو کلام حوصله حرف نداره . دایم دستش رو روم دراز می
کنه ... می بینی که چه بلایی سرم آورده اونم با این وضعی که من دارم
.چادرش را کمی عقب زد. خوب که دقت کردم ،تازه متوجه شدم .
- چند وقتته ؟ با این وضع کتکت می زنه ؟
- توی شش ماهم . نه غذای درست و حسابی ، نه رسیدگی درستی . من باید هر ماه برم دکتر و زیرنظر باشم ولی چی بگم .
دوباره اشکش سرازیر شد.
- نمی دونم چی پیش می یاد با ترس و لرز ازش رفتم شکایت ... آقای قاضی پرسید: طلاق می خوای ؟ موندم چی بگم با این بچه توی شکمم
- یعنی می خوای با این دیوونگی هاش ادامه بدی . شاید بزنه یه بلایی سر خود تو و بچه بیاره .اونوقت چیکار می کنی ؟
- نمی دونم . خود مو سپردم به خدا.
و دوباره گریست .
تمام زنان بی پناهی که در این شهر به انواع مختلف مورد ضرب و شتم مردانشان
هستند،مردانی که به هزاران دلیل عقلایی و غیرعقلایی منطق شان در باد گلو
یا دست بزنشان است نیزخود را به خدا می سپارند; زیرا هیچ پناهگاهی نیست تا
به آن پناه برند. نمی دانستم با دلداری دادن به او چه کمک شایانی می توان
به او کرد
- خانم کسی که می خواست مرد خونه مون بشه ،حالا چش نداره
مادر مو ببینه ... دایم تا بهانه دستش می یاد می زنه همین چهار تا تیکه
جهیزیه رو آش و لاش می کنه . وقتی اعتراض می کنم ،می گه ننت رفته کلفتی و
خیاطی که این آشغالا رواز توی سید اسماعیل و است بخره .
تاچشمش به
مامان می افته ، محجوب می شه ;مخصوصا نیگاه می کنه به دستش ، اگه دستش
پرباشه و بهمون سر بزنه ، یکی دو روزی اوضاع بروفق مراده ولی اگه نتونسته
باشه چیز قابلی بگیره وبیاره ، از همون لحظه اخماش می ره توهم ...
آخه
شما می گین چی کار کنم روزی هزار بارآرزوی مرگ خودمو این بچه رو می کنم .
چرا بایدسرنوشتم این طوری بشه مگه من چه گناهی کردم جرات ندارم به بابام
بگم . گرچه واسش فرقی نداره . اگه بی خیالی های اون نبود، ماوضع مون این
نبود. اون می خواد عشقش رو بکنه .بیچاره مامان ..